شعرعمر خیام نیشابوری
با تو به خرابات اگر گویم راز
به زانکه به محراب
کنم بی تو نماز
ای اول و ای آخر خلقان همه تو
خواهی تو مرا بسوز و خواهی
بنواز
*****
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و
دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو
کابین منست
*****
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفـت ز
هر اسراری
شاهی بودم کـه جام زرینـم بود
اکـنون شدهام کوزه
هر خـماری
*****
آن قـصر کـه با چرخ همیزد پهـلو
بر درگـه آن
شـهان نـهادندی رو
دیدیم کـه بر کنگرهاش فاختـهای
بنشستـه همی گفت
که کوکوکوکو
*****
از آمدن بـهار و از رفـتـن دی
اوراق وجود ما همی
گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم
غمهای جهان چو
زهر و تریاقش می
*****
ایدل تو به اسرار معـما نرسی
در نکـتـه
زیرکان دانا نرسی
اینجا به
می لعل بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
*****
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله
چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه
کوزهگران کوزه شویم